هليا اقدمهليا اقدم، تا این لحظه: 17 سال و 30 روز سن داره

هلیا

25 بهمن ولنتاین مبارک

عشق هدیه ایست که خداوند ساده به تو نمی دهد ! بار ها امتحانت می کند ! و در آخر عشق واقعی را به تو هدیه می کند ! درست زمانی که قدرش را کامل می دانی !!!!   این شکلات ها رو بابایی برای تو گرفته بود که از طرف خودت به من بدی برای شب ولنتاین. اون شب همه چیز ولنتاینی بود حتی سیب زمینی که بابایی گرفته بود. ...
27 بهمن 1390

خبر خبر

جیگر مامان دیشب یه دندونت افتاد.مبارکت باشه عزیزم قربون اون دندونت بشم.تاریخ٢٦بهمن سال٩٠ ساعت ١١.٤٥شب اولین دندونت افتاد. هلیا بی دندون افتاد تو قندون.این داستان رو برات گفته بودیم که اگه دندونت بیافته شب که خواستی بخوابی دندونت رو که افتاده اگه بذاری زیر بالشت پریه دندون اون دندونت رو که افتاده برمیداره و برات جای اون جایزه میذاره.تو هم صبح خواب الو خواب الو زیر بالشت رو میگشتی که یه تراول 50000 تومنی پیدا کردی.بعد دوباره خوابیدی.دوباره که بیدار شدی گفتی از اون عروسکا که مریض میشه سرفه میکنه باید بهش شربت بدی و امپول بهش بزنی برام بخری حالا ما هم باید بگردیم و پیدا کنی...
27 بهمن 1390

گفتگو با خدا

این مطلب اولین بار در سال ۲۰۰۱ توسط زنی به نام ریتا در وب سایت یک کلیسا قرار گرفت، این مطلب کوتاه به اندازه ای تاثیر گذار و ساده بود که طی مدت ۴ روز بیش از پانصد هزار نفر به سایت کلیسا ی توسکالوسای ایالت آلاباما سر زدند این مطلب کوتاه به زبان های مختلف ترجمه شد و در سراسر دنیا انتشار پیدا کرد       Interview with god گفتگو با خدا   I dreamed I had an Interview with god خواب دیدم در خواب با خدا گفتگویی داشتم    So you would like to Interview me? “God asked” خدا گفت : پس میخواهی با من گفتگو کنی ؟   If you have the time &l...
24 بهمن 1390

4شنبه

امروز که از خواب بیدار شدی بعد از صبحانه البته هوس نون تست کرده بودی که بخوری.رفتی تو حیاط وبا سگا بازی کردی بعد که خسته شدی اومدی تو و هوس کردی که سگا رو ببری حموم و بشوری من هم ازت عکس انداختم.هر چی شامپو بچه بود ریختی توی لگن بعد من هم دونه دونه اب کشیدمشون و خشکشون کردم وبهشون غذا دادم و گذاشتم تو جاشون بعد هم اومدم تو رو از حموم اوردم و لباس پوشوندم وبابایی اومد و غذا خوردیم و تو با کامپیوتر یکم بازی باربی کردی و منتظر شدی که خاله اینا بیان از خوشحالی نمیدونستی که چیکار کنی اخه تو عاشق خاله هستی.خاله و ننی و روژین اومدن بابایی هم از بیرون اومد و دور هم بودیم تا دیر وقت بیدار بودیم دوست داشتی عکسای بچگیت رو ببینی با همدیگه دیدیم ...
20 بهمن 1390

3شنبه

عزیز دل مامان امروز هم طبق معمول بابایی نون داااااااااااااااااااااااااااغ اورد اخ که چه مزه ای میده صبحا با نون داغ صبحونه بخوری.البته نوعش فرق میکنه هر روز یه نوع نون تازه میگیره که تنوع داشته باشه صبحونمون.هلیا جون اخه بابایی تمام تلاششو از صبح تا شب میکنه که ما ازش راضی باشیم اخه خیلی دوسمون داره و به فکر ایندمون هم هست حالا به هر نحوی که شده راحتی و رفاه ما رو فراهم میکنه.بابایی دستت درد نکنه خیلی دوستت داریم که تمام تلاشتو میکنی که من مجبور نباشم برم سر کار و سختی بکشم.عاشقتیم بابایی. این نی نی کوچولو هم مثل تو 2تا توله سگ داره. من که به کار خونه مشغول هستم و تو هم با سگها تو حیاط بازی میکنی بعد هم میری حموم و سگها رو میشوری و...
19 بهمن 1390

این چند روز که خیلی داره به هلیا جون خوش میگذره

سلام هلیا جونم بعد از چند روز تونستم که بیام سراغ وبلاگت و خاطراتت رو به روز کنم. از روزی که رفتیم خونه حاجی بابا شروع میکنم.٥شنبه قرار بود بریم خونه حاجی بابا چون تو عاشق نی نی کوچولوها هستی اخه خودتو بزرگ حساب میکنی نسبت به نوزادا.بله جیگر مامان رفتیم خونه حاجی بابا و مامان بزرگ و باران کوچولو و مامانش هم اونجا بودن.نهار خوردیم و تو منتظر بودی که باران بیدار بشه و بالاخره بیدار شد و باهاش بازی کردی وحاجی بابا هم که رفته بود خونه برادرش زود اومد چون قرار بود بازی استقلال و پرسپولیس شروع بشه.حاجی بابا قبل از ترافیک اومد. بازی هم که تو ٩ دقیقه اخر با اینکه پرسپولیس ١٠ نفره بود تونست ببره...
18 بهمن 1390

شنبه

صبح که بیدار شدیم بابایی نون اورد تا صبحانه بخوریم.خاله سهیلا هم زنگ زد و گفت که شام بیایین خونمون.من هم خونه رو تمیز کردم و تو رو بردم حموم و اوردم و لباس پوشیدی اماده بودی.من هم اماده شدم و رفتیم.هوا خیلی سرد بود.رسیدیم خونه خاله.ننی ودایی صادق و زندایی و امیرعلی و شیرین خانم هم اونجا بودند وعمو مهرداد هم اومد و 2تا توله سگ خوشگل هم با خودش اورده بود و تو با روژین با اونا چیکار کردین.شام خوردیمو دایی اینا با شیرین خانم رفتن.شما هم با توله ها بازی کردید و خوابیدیم. خوبه حالا2تا بودن و گرنه تو با روژین چیکار میکردین.چون امیرعلی اصلا از توله سگا خوشش نیومده بود و با من بازی میکرد. دایی هم خیل...
17 بهمن 1390

2شنبه

صبح که بیدار شدیم با بابایی صبحانه خوردیم و تو با توله سگا رفتی تو حیاط بازی کردی.یادم رفت که بگم دیشب ما با خودمون توله ها رو اوردیم.خلاصه که تو سرت با اونها حسابی گرم شده.اتاقت رو حالت قرنطینه کردیم که بعد از رفتن سگها فقط اونجا رو شستشو بدیم.بعد از اینکه نهار خوردی خواستی کارتون ببینی که سگها هم با تو بودن. ...
17 بهمن 1390

یکشنبه

صبح زود از شوق بازی با سگها بیدار شدی.صبحانه خوردیم و تو با روژین مشغول بازی با توله ها شدین بعد هم روژین اماده شد و با خاله رفتن که برن مدرسه.خاله رفت و روژین رو گذاشت  مدرسه و برگشت.تو هم که کلی بازی کردی از بس که سگها رو دوست داری.بابایی زنگ زد که بیاد دنبالمون و شام بریم بیرون به مناسبت هفتمین سالگرد ازدواجمون که خاله سهیلا گفت من شام درست میکنم همینجا دور هم باشیم.ما نهار خوردیم و چون تو زود بیدار شده بودی خوابیدی.خلاصه خاله رفت دنبال روژین و اومد و بابایی هم اومد و عمو مهرداد هم اومد و شام خوردیم وچایی و میوه و کیک هم خوردیم و از همه تشکر کردیم و اومدیم وبابایی ما رو برد به ابشار ...
17 بهمن 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به هلیا می باشد